سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مردی به پیامبر صلی الله علیه و آله گفت : «ای رسول خدا ! به من کاری بیاموز که چون انجامش دهم، خدا در آسمان، وزمینیانْ دوستم بدارند» .حضرت فرمود : «به آنچه نزد خداوند است، رغبت کن، تا خداوند دوستت بدارد و به آنچه نزد مردم است، بی میلی نشان بده، تا مردمْ دوستت بدارند» [امام صادق علیه السلام]
تقدیم به تنها عشقم .................
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
تقدیم به یه عشق سوخته

پیمان :: سه شنبه 86/3/1 ساعت 12:20 عصر

هنوز در یادمی

تو نمی دونی من چی کشیدم وقتی که گفتی تورو نمی خوام

     بـاور نـدارم که دیگه نیستی حالا تـو رفتی من اینجــا تـنـهام

         یه شوخی بودو یه قصه تلخ وقتی که گفتی تو رو نمی خوام

              خیال می کردم می خوای بترسم  شـایـدهنوزم بــاور نـکردم

چشمای گریون دستای خسته   دوری چشمات منو شکسته رنگ اون چشات چشای سیات

زنجیر دلت دستاموبسته شاید یه حسود چشممون زده بگو کی مارو تنهایی دیده ولی میدونم تو

 آسمونم قصه مارو یکی شنیده

  توباورنکن هرکی بهت گفت پیشت میمونم    باورندارم که دیگه نیستی تا ته دنیا از تو می خونم

چشمای گریون دستای خسته   دوری چشمات منو شکسته رنگ اون چشات چشای سیات

زنجیر دلت دستاموبسته شاید یه حسود چشممون زده بگو کی مارو تنهایی دیده ولی میدونم تو

 آسمونم قصه مارو یکی شنیده

 


نوشته های دیگران()

اینجا نبض زمان گیر کرده است...

پیمان :: یکشنبه 86/2/30 ساعت 11:33 عصر

تنها نشسته ام در میان انبوهی از درد و با نگاهی زل زده بر در می نویسم ، نه برای تن... اینجا نبض زمان گیر کرده است ، ثانیه ها از حرمت نگاه تو خسته اند ! اینجا تنهایم... بی رحمانه تنهایم ، دستانم را نگه داشته ام در باد تا باد دستانت را از فراسوی آن همه دور و آن همه دورترها برایم ارمغان آورد اما افسوس که آنجا دستانی نیست تا در تمنای دستانی باشد...

خیلی وقت است که برای خودم زندگی نمی کنم ، می خندم... می گریم... زیرا زندگی حاکم است و من با برگ بازنده ای محکوم به بازیچه بودنم تا شاید روزی حکم دست من افتد...

آه... زیبای من... خسته ام ، از این همه خستگی خسته ام ، خوابهایم پر از بیداریست و بیداری هایم پر از ابهام... بغضی به روی دلم دلمه بسته که از حسرت هفت هزار بوسه ی مانده بر لبانم و از حسرت آن همه حرف که بر دلم ماسیده است سنگینی می کند... دستهایم را به دامان شب وصله می زنم شاید دلت در این ویرانی به صدای دل ویرانم کمی گوش کند ، حال فریاد میزنم... فریاد میزنم رفتنت را... فریاد میزنم خستگی ام را در این سیل بی وزنی واژه های درد...

اینجا خسته ام ، خسته تر از زخمی کهنه که بر پینه ی احساسم زدی... کاش می شد حسرت نگاه معصومت را برای لحظه ای قاب کنم و بر سر در دیوار دل بکوبم... تا هر زمان ، مستم کند این تقدس نگاه...

تیر برق ها... نمی دانم چرا خاموش اند... انگار کوچه به حالم عزا گرفته است ، نمی دانم... کوچه خالیست و جز صدای پای باران صدایی نیست ، چترم پر از وصله است ! اینجا تنهایم...

                                     

                                          

بغضم را با دود سیگار فرو می دهم ، نور چشمانم را میزند ، لامپهایم را شکسته ام و چشم بر بی کران شب دوخته ام...

تا از فراسوی دهلیزش دریچه ای از امید بیابم ، آه... مهربانم هر خاطره ات خنجری است بر بودنم و هر لحظه‌ی بودنم پتکی است بر ساعت تا ابد خوابیده درونم !

حال در سکوتی محض نشسته ام و می نگرم سرابی ژرف را... دستهایت کو... تا مرا از این ظلمات بیرون کشد و پاهای همیشه خسته ام را مرهمی نهد ، نشسته ام در انتظار تا که شاید از پس این بیهودگی ها دستان همیشه سردم را بگیری و مرا تا بی انتها بالا ببری... پر شوم از تو و بودنم را لبریز از حس سرودن سازم و در تک تک لحظه هایم بزمی به پا سازم از بودن ، با تو بودن... با تو رفتن...اما افسوس که نبودی و بودنم را نیز به باد نبودن گرفتی...


نوشته های دیگران()

مرگ تدریجی ...

پیمان :: یکشنبه 86/2/30 ساعت 11:33 عصر

 می دانم  اندوه مرگ تدریجی ام کسی را درهم نخواهد شکست زیرا این منم، که چنین در آرزوی داشتن تو، درهای زندگانی را از چهار جهت،از چهار طرف، بر روی خود بسته ام! این منم که برای رسیدن به این آرزو دوباره دست به قلم نهادم تا باری از حرفهای نگفته را خالی و دلی سبک کنم! این منم که این چنین خود را در چهار چوبی خیالی و واهی گم کرده ام تا روزی که میدانم دگر هرگز نمی آید را ببینم! آری این من بودم، این من بودم که هر روز تاب و تب دیدار تو را از ثانیه ها طلب میکردم و تو میدانستی، میدانستی و رفتی!

می دانستی که دلم تنهاست... میدانستی...

پس چرا رفتی ؟

در پشت تمامی پنجره های بسته شده، وسعت دلتنگی ام را کدامین واژه ها خواهند توانست بیان نمایند دستان کدام شبزده گرد غم را از دلم پاک می کند ؟

مهربانم تو را به اشکهایم قسم تو را به لحظه لحظه های تنهاییم قسم تو را به جوانی ام قسم تو را به غریبی ام قسم تو را به بی کسی ام قسم میدهم...

نگو که واژه ی دوست داشتن برایت بی معناست نگو و خود را مدیون اشک و من را لبریز از ای کاش ها نکن...

تو لحظه هایی که برای دیدنت بی قراری می کردم را ندیدی، تو لحظه های نیاز را در من نابود کردی، در اوج نیاز به تو بودم ولی دستانم را نگرفتی، هیچ وقت باورم را باور نکردی، التماسم را ندیدی و غرورم را شکستی... اما چــــــــرا ؟؟؟

افسون این واژه چنان خیمه بر پیکر نحیف و بیمارم زده که گویی کودک بیمار دلم را خواب و عمرم را چون شهابی گذران از پس ابری سیاه گذرانیده است...

                                                                                

من برای اثبات این گناه که چرا عاشقت شدم زجرها کشیدم و زجه ها زدم اما تو هیچ وقت نبودی تا ببینی و نخواستی ثابت کنی ، همیشه از پشت نقاب به اشکهایم خندیدی ...

چه کردم من؟ چه کردم که این چنین مرا نابود کردی؟ کدامین شنزار، جاده طی کرده ی من را پوشاند، تا تو گمراه شوی... ای کاش میدانستی، ای کاش میدانستی که هرگز به وجودت عادت نکرده بودم...

ای کاش نگاه خیره ی مردم به یک غربتی را می دیدی ای کاش جامه ی سیاه تنم را می دریدی ای کاش بغض های فرو خورده ی گلویم را می شکستی ای کاش برگ های سیاه تقویم و ساعت روی میز را می شکستی ای کاش لحظه ای در آستانه ی درگاه انتظار می نشستی تا بفهمی که با دلم چه کردی... ولی افسوس ، افسوس و صد افسوس که دلم بازیچه ای بود و گذشت از پس هم لحظه های هیچ...

آری ســـه ســــال گذشت اما هنوز زمزمه های تنهایی رهایم نکرده اند هنوز صدای فاصله ها مرا می خوانند و در گوشم سکوت نجوا میکنند... ســـه ســــال گذشت و من هنوز بازیچه ی دست این زمانه ی پیر و خسته ام...

در پشت این پنجره های سرد، دستهای آهنینی با صیرتی دروغین مرا می جویند و به ویرانه ای می کشند که بازگشتی نیست و من به سادگی اسیره زندانی میشوم که از پس آن هیچ حصار و هیچ راه فراری نیست و با امیدی عبث به آزادی در این ویرانه می پوسم و تمام خاطرات و عاشقانه هایم له می شوند و قلبم زیر نبض سنگین این زمانه می میرد... آری ماه من ســـه ســــال اینگونه گذشت و من در مرداب عشق تو غرق شدم و تو با اینکه می دانستی چیزی به فرو رفتنم نمانده ، دستانم را نگرفتی.


نوشته های دیگران()

دیداری از آیینه ...

پیمان :: یکشنبه 86/2/30 ساعت 11:33 عصر

در برابر آیینه ایستادم سر تعظیم فرود آوردم زیرا او بهتر از هر کس حقایق را بر من فاش می ساخت می خواستم سنگی بردارم بر صورتش زنم و او را در هم بکوبم که دیگر قادر نباشد این دل شکسته را به صورت تصویری این چنین پرچین وچروک نشان دهد... ولی افسوس که دستم حرکت نکرد زیرا او حقیقت بود و من فریفته دروغ و مکر،او صافی باطن داشت و من غرق در گناه ،او حاکم بود و من محکوم ابدی!

گذشته های غم آلود مرا به وضوح نشانم میداد ،خونسردی و بی اعتنایی های زمانه را در پیش دیدگان رنجورم چون موجی گذران میگذرانید... آهی ازدل پر درد کشیدم تمام تنم می لرزید در برابرش زانو زدم با پشت دستانم اشکهایی که بر گونه هایم جاری بود پاک کردم...

 

چه آرزوها داشتم ولی او چنان آتش بر خرمن امید و آرزویم زد که جز توده ای خاکسترازآن باقی نمانده حال با ناله ای سوزنده ، با آه های دلخراش در ظلمتی ابدی در انتظار دردناک او می سوزم. چشمان خسته ام از مرور خاطره ها خیس می شود و در آرامشی جان کاه می شکند ،قلب شکسته ام در این انتظار پوچ فریادها می زند ، ای طبیب بی دل از تو خواهم عذر عمررفته را  زجرهای ماه و سال و هفته را...



نوشته های دیگران()

زندگی مرگ آرزوهاست یا آرزوی مرگ…

پیمان :: یکشنبه 86/2/30 ساعت 11:33 عصر

 

 در انحنای تنهایی خویش... بین ماندن و رفتن بین بودن و نبودن حس گنگ و نامفهومی با معنایی به وسعت اندوه مرا در بر می گیرد و بغضی خاموش گلویم را می فشارد... من رویای دیدنت را در زیر غبارهای مرگبار دیوانه وار حک کرده ام ،و در پشت این حصاراندوه برای بودن بیهوده می جنگم  با اینکه میدانم در زیر خاطرات خاک خورده خویش می پوسم ،اما...

آری خوب می دانم که در سکوت و تنگنای رفتن از یاد میروم ،میدانم که در چشم این رهگذران ،غریبه و مهجور می مانم ،میدانم ،میدانم که نمی مانم ...اما چرا در تداومی مکرر بیهوده این واژها را تکرار میکنم ...؟ بیهوده ...! بیهودگی چه واژه ی زیبایست ! تمام صبح بیهوده در بستر غلتیدن وزیر لب آوازهای بیهودگی خواندن گلهای بنفشه را وحشیانه نوازش کردن تمام روز علفهای هرزه را کندن ...وکنار پنجره اتاق رفتن و برای رنگ پریده خورشید و انجیرهای عقیم مغمومانه گریستن ! وچه ظالمانه زیر تابوت های به خواب رفته اسیرزندگی بودن و ازپشت این حصار تنهایی تمام روز به دور دست خیره شدن تمام روز بیهوده زیستن...و شباهنگام با چشمانی مظطرب و دردناک نگاه خسته ی آسمان را به دار گناه آویختن !

 


نوشته های دیگران()

به زندگانی خود مرگ آرزو دارم ...

پیمان :: یکشنبه 86/2/30 ساعت 11:33 عصر

 

با مداد رنگی هایم یاد خوب آمدنت را نقاشی کرده ام و جاده سفید رفتنت را خط خطی روز تولدم را سیاه و روز مرگم را...واژه هایی که نقش می بندند بر

روی کاغذ برایم بی رنگند و نفس هایی که حبس می شوند درون حنجره ام بی حرف آه ... " دوســـــــــــــــــــــت دارم بمیـــــــــــــــــــــــــــــــــــرم
" تا دیگر

پذیرای غم و اندوه نباشم شوره زاره سترون مانده قلبم محتاج باران است خدایــــــــــــــــــــــــــابگو باران ببارد ... و باز هق هق گریه این آهنگ بی کلام و

تکراری اجازه سخن نمی دهد مرا اکنون در این برهه از زمان که همه چیز و همه کس سنگی و آهنی ست در جستجوی محبتم ! آری در این آشفته بازار محبت

ساکت و خاموش پی چیزی می گردم که سالهـــــــــاست زیر خروارها خاک مدفون است تا حال از خود پرسیده ای ؟ سرنوشتم را تا کدامین معبد بی نام خواهی

برد ؟! گناهم چیست ؟ که اینگونه در این زندان اســـیرم بـــــــــــــــــار غـــــــــــــم سنگین و طاقت فرساست یاریم کن به خدا شانه هایم درد می کند ....

خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا... این چه دردیست ؟


نوشته های دیگران()

از تمام فصلهای غمگین بازگشته ام ...

پیمان :: یکشنبه 86/2/30 ساعت 11:33 عصر

  

کنار پنجره اتاقم نشسته ام پیشانیم را به گوشه پنجره تکیه داده ام و به یاد آن روزها که این غم بزرگ وجودم را احاطه نکرده بود حسرت می خورم

این روزها که زمین و زمان و آسمان سنگ است من همچون لکه ای سیاه در دل این دریای غم دور افتاده  ام

سالهـــای عمرم به شتاب گذشته و من اینک چون درختی که بر خزان برگهای پزمرده خویش مینگرد

آنها را در فغان خود می بینم خدایـــــــــا موج سنگین گذر زمان را احساس میکنم 

 روزهای بیهوده و تکراری که از پی هم می گذرند... 

بارها به خاک گفته ام زندگیم را فرا گیرد

اما ببین خدا خاک هم مرا نمی بیند

در دل خسته ام چه می گذرد ؟

 

من تمام هستی ام را در نبـــــرد با سرنــــوشت در تهاجم با زمــــان آتش زدم کشتم من بهــــار عشق را دیدم ولـــــی باور نکردم یک کلام در جزوهایم هیچ ننوشتم

من ز مقصدها پی مقصودهـــــای پوچ افتادم تا تمام خوبها رفتند و خوبی ماند در یــــادم

من به عشق منتظر بودن همه صبر و قرارم رفت

بهارم رفت عشقم مــُـــــــــــــرد

یـــــــارم رفــــت ...

 

 


نوشته های دیگران()

<      1   2   3      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ


[عناوین آرشیوشده]

About Us!
تقدیم به تنها عشقم .................
پیمان
Link to Us!

تقدیم به تنها عشقم .................

Hit
مجوع بازدیدها: 57657 بازدید

امروز: 14 بازدید

دیروز: 1 بازدید

Archive


بهار 1386

links
شهدا
دختر کویر
اینم وبلاگ دوست خوبم حجت
آبدار خانه
سایت مخابرات استان تهران
کوشا پرشین
سایت هییت بیت الزهرا
سایت مسجد مقدس جمکران
آبدارچی
دختر عاشق

In yahoo

یــــاهـو

Submit mail