هیچ کس ویرانی ام را حس نکرد وسعت تنهایی ام را حس نکــرد
در میــان خـنــده هـای تـــلـخ مـن گریه ی پنهانی ام را حس نکـرد
در هجوم لحظه هــای بـی کــسی درد بی کس ماندنم را حس نکرد
آن که بــا آواز من مانــوس بــود لحظه ی پایانی ام را حس نکـرد
یـادتـه یـه روز بهم گفتی : هر وقت خواستی گریه کنی بـرو زیـر بـارون که نکنه نامردی اشکاتو ببینه و بهت بخنده ... گفتم اگــه بــارون نبود چـی ؟ گفتی : اگـه چشمای قشنگ تـو بـبـاره آسمون گریش می گیره ... گفتم : یه خواهش دارم. وقتی آسمون چشمام خواست ببــاره تنهام نـزار. گفتی بــه چشم ... حالا امروز من دارم گـریـه می کنـم اما آسمون نمی بـاره ... تــو هم اون دور دورا ایستادی و بهم نگاه میکنی ...
نوشته های دیگران()