می دانم اندوه مرگ تدریجی ام کسی را درهم نخواهد شکست زیرا این منم، که چنین در آرزوی داشتن تو، درهای زندگانی را از چهار جهت،از چهار طرف، بر روی خود بسته ام! این منم که برای رسیدن به این آرزو دوباره دست به قلم نهادم تا باری از حرفهای نگفته را خالی و دلی سبک کنم! این منم که این چنین خود را در چهار چوبی خیالی و واهی گم کرده ام تا روزی که میدانم دگر هرگز نمی آید را ببینم! آری این من بودم، این من بودم که هر روز تاب و تب دیدار تو را از ثانیه ها طلب میکردم و تو میدانستی، میدانستی و رفتی!
می دانستی که دلم تنهاست... میدانستی...
پس چرا رفتی ؟
در پشت تمامی پنجره های بسته شده، وسعت دلتنگی ام را کدامین واژه ها خواهند توانست بیان نمایند دستان کدام شبزده گرد غم را از دلم پاک می کند ؟
مهربانم تو را به اشکهایم قسم تو را به لحظه لحظه های تنهاییم قسم تو را به جوانی ام قسم تو را به غریبی ام قسم تو را به بی کسی ام قسم میدهم...
نگو که واژه ی دوست داشتن برایت بی معناست نگو و خود را مدیون اشک و من را لبریز از ای کاش ها نکن...
تو لحظه هایی که برای دیدنت بی قراری می کردم را ندیدی، تو لحظه های نیاز را در من نابود کردی، در اوج نیاز به تو بودم ولی دستانم را نگرفتی، هیچ وقت باورم را باور نکردی، التماسم را ندیدی و غرورم را شکستی... اما چــــــــرا ؟؟؟
افسون این واژه چنان خیمه بر پیکر نحیف و بیمارم زده که گویی کودک بیمار دلم را خواب و عمرم را چون شهابی گذران از پس ابری سیاه گذرانیده است...
من برای اثبات این گناه که چرا عاشقت شدم زجرها کشیدم و زجه ها زدم اما تو هیچ وقت نبودی تا ببینی و نخواستی ثابت کنی ، همیشه از پشت نقاب به اشکهایم خندیدی ...
چه کردم من؟ چه کردم که این چنین مرا نابود کردی؟ کدامین شنزار، جاده طی کرده ی من را پوشاند، تا تو گمراه شوی... ای کاش میدانستی، ای کاش میدانستی که هرگز به وجودت عادت نکرده بودم...
ای کاش نگاه خیره ی مردم به یک غربتی را می دیدی ای کاش جامه ی سیاه تنم را می دریدی ای کاش بغض های فرو خورده ی گلویم را می شکستی ای کاش برگ های سیاه تقویم و ساعت روی میز را می شکستی ای کاش لحظه ای در آستانه ی درگاه انتظار می نشستی تا بفهمی که با دلم چه کردی... ولی افسوس ، افسوس و صد افسوس که دلم بازیچه ای بود و گذشت از پس هم لحظه های هیچ...
آری ســـه ســــال گذشت اما هنوز زمزمه های تنهایی رهایم نکرده اند هنوز صدای فاصله ها مرا می خوانند و در گوشم سکوت نجوا میکنند... ســـه ســــال گذشت و من هنوز بازیچه ی دست این زمانه ی پیر و خسته ام...
در پشت این پنجره های سرد، دستهای آهنینی با صیرتی دروغین مرا می جویند و به ویرانه ای می کشند که بازگشتی نیست و من به سادگی اسیره زندانی میشوم که از پس آن هیچ حصار و هیچ راه فراری نیست و با امیدی عبث به آزادی در این ویرانه می پوسم و تمام خاطرات و عاشقانه هایم له می شوند و قلبم زیر نبض سنگین این زمانه می میرد... آری ماه من ســـه ســــال اینگونه گذشت و من در مرداب عشق تو غرق شدم و تو با اینکه می دانستی چیزی به فرو رفتنم نمانده ، دستانم را نگرفتی.