در برابر آیینه ایستادم سر تعظیم فرود آوردم زیرا او بهتر از هر کس حقایق را بر من فاش می ساخت می خواستم سنگی بردارم بر صورتش زنم و او را در هم بکوبم که دیگر قادر نباشد این دل شکسته را به صورت تصویری این چنین پرچین وچروک نشان دهد... ولی افسوس که دستم حرکت نکرد زیرا او حقیقت بود و من فریفته دروغ و مکر،او صافی باطن داشت و من غرق در گناه ،او حاکم بود و من محکوم ابدی!
گذشته های غم آلود مرا به وضوح نشانم میداد ،خونسردی و بی اعتنایی های زمانه را در پیش دیدگان رنجورم چون موجی گذران میگذرانید... آهی ازدل پر درد کشیدم تمام تنم می لرزید در برابرش زانو زدم با پشت دستانم اشکهایی که بر گونه هایم جاری بود پاک کردم...