در انحنای تنهایی خویش... بین ماندن و رفتن بین بودن و نبودن حس گنگ و نامفهومی با معنایی به وسعت اندوه مرا در بر می گیرد و بغضی خاموش گلویم را می فشارد... من رویای دیدنت را در زیر غبارهای مرگبار دیوانه وار حک کرده ام ،و در پشت این حصاراندوه برای بودن بیهوده می جنگم با اینکه میدانم در زیر خاطرات خاک خورده خویش می پوسم ،اما...
آری خوب می دانم که در سکوت و تنگنای رفتن از یاد میروم ،میدانم که در چشم این رهگذران ،غریبه و مهجور می مانم ،میدانم ،میدانم که نمی مانم ...اما چرا در تداومی مکرر بیهوده این واژها را تکرار میکنم ...؟ بیهوده ...! بیهودگی چه واژه ی زیبایست ! تمام صبح بیهوده در بستر غلتیدن وزیر لب آوازهای بیهودگی خواندن گلهای بنفشه را وحشیانه نوازش کردن تمام روز علفهای هرزه را کندن ...وکنار پنجره اتاق رفتن و برای رنگ پریده خورشید و انجیرهای عقیم مغمومانه گریستن ! وچه ظالمانه زیر تابوت های به خواب رفته اسیرزندگی بودن و ازپشت این حصار تنهایی تمام روز به دور دست خیره شدن تمام روز بیهوده زیستن...و شباهنگام با چشمانی مظطرب و دردناک نگاه خسته ی آسمان را به دار گناه آویختن !