کنار پنجره اتاقم نشسته ام پیشانیم را به گوشه پنجره تکیه داده ام و به یاد آن روزها که این غم بزرگ وجودم را احاطه نکرده بود حسرت می خورم
این روزها که زمین و زمان و آسمان سنگ است من همچون لکه ای سیاه در دل این دریای غم دور افتاده ام
سالهـــای عمرم به شتاب گذشته و من اینک چون درختی که بر خزان برگهای پزمرده خویش مینگرد
آنها را در فغان خود می بینم خدایـــــــــا موج سنگین گذر زمان را احساس میکنم
روزهای بیهوده و تکراری که از پی هم می گذرند...
بارها به خاک گفته ام زندگیم را فرا گیرد
اما ببین خدا خاک هم مرا نمی بیند
در دل خسته ام چه می گذرد ؟
من تمام هستی ام را در نبـــــرد با سرنــــوشت در تهاجم با زمــــان آتش زدم کشتم من بهــــار عشق را دیدم ولـــــی باور نکردم یک کلام در جزوهایم هیچ ننوشتم
من ز مقصدها پی مقصودهـــــای پوچ افتادم تا تمام خوبها رفتند و خوبی ماند در یــــادم
من به عشق منتظر بودن همه صبر و قرارم رفت
بهارم رفت عشقم مــُـــــــــــــرد
یـــــــارم رفــــت ...